سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کانون علما و شهدای جامعة الزهرا(سلام الله علیها)


بزرگ مرد تاریخ

پیوند ها
 
لوگوی دوستان
گنجینه احادیث

جستجو گر گوگل


موضوع:

بسم ربِّ الحسین(علیه السلام)

خودم نیم، که خودم در شلمچه جاماندست..

دیار عاشقان

وارد یادمان شدم، خودم را به پشت بام رساندم. راوی گوشه ای را نشانمان داد. آنطرف رودخانه سنگری بود که پرچم سبز «یا صاحب الزمان ادرکنی» نورانیتش را چند برابر کرده بود. راوی شروع به صحبت کرد: پشت آن خاکریز اکثر اوقات شهید چمران قرار می گرفت و نیروهایش را پشتیبانی می کرد به آن سنگر علاقه زیادی داشت تا اینکه در همانجا به مولایش امام حسین(ع) لبیک گفت وشربت شهادت را نوشید. راوی از خاطراتش پیرامون شهید چمران می گفت و صدای گریه و ناله های زائرین فضای یادمان را پر کرده بود. آسمان را نیز می گریست. پروردگار در آن روز عزیز با بندگانش عشق بازی می کردک. صحنه بسیار زیبایی بود.

دهلاویه در آن روز بهاری بسیار سرسبز شده بود. باران به شدت می بارید. از یادمان خارج شدم و سوی جایگاه اتوبوس ها به راه افتادم. کفش هایم تا نیم در گِل فرو می رفت بحدی که به سختی خود را به اتوبوس رساندم. هنگامی که سوار اتوبوس شدم به بچه ها نگریستم هر کس در حال و هوایی سیر می کرد.

در جایگاه خود نشستم. پرده را کنار زدم. نم نم های باران شیشه را نوازش می کرد. آن طرف منطقه خانه های مسکونی دیده می شد. در هر خانه ای سروهایی قد کشیده بود امّا دشمنان سروها را سر بریده بودند. اطراف جاده ها نخل هایی سوخته وجود داشت که از آثار جنگ تحمیلی بود. آن طرف جاده دشت هایی وجود داشت که چمن هایش با وزش باد و ریزش باران حرکات موزون انجام می دادند انگار سالها برای همچون روزی تمرین کرده اند.

کنار جاده بچه های روستایی بودند که گاوشان را برای چریدن به دشت می بردند و دائم برایمان دست تکان می دادند. روی دیوارهای خانه ها نوشته هایی پیرامون شهدا حک شده بود که معنویت منطقه را چندین برابر می کرد. روی یکی از دیوارها نوشته شده بود که عکس شهدا را می بینیم ولی عکس شهدا عمل می کنیم.

واقعا جمله جالبی بود خودم را می گویم، افتخارم این است که عکسهای شهدا را در گوشه کنارهای اطاقم چسبانده ام امّا در رفتار عکس آنها عمل می کنم.

« زیارتتان قبول. انشاء الله استفاده لازم را برده باشید. بعد از این منطقه سمت شلمچه حرکت می کنیم.»

مسئول کاروان بود که رشته افکارم را پاره کرد. همه خوشحال شدیم. چرا که از اول این سفر خودمان را برای دیدن کربلای ایران آماده کرده بودیم. واقعاً شلمچه، کربلا بود. بوی تشنگی می داد. زمینش مرثیه خوانی می کرد و اکنون آسمان برای عطش کربلا می‏گرید.

اتوبوس سوی شلمچه حرکت کرد. به امید اینکه از آن سرزمین هم معرفت لازم را بدست آوریم سه صلوات فرستادیم و رهسپار دیار عشق شدیم.

برای شادی روح شهدا صلوات.....

یک طلبه گمنام



   نوشته شده در یکشنبه 91/10/10  توسط در حسرت شهادت 



آخرین مطالب


دیار عاشقان
برایت گل می آوردم
نگاه کن....
دریا اولین عشق مرا بردی....
مجنون همتم...
آقای خوبم ...
توصیه ی ایةالله قاضی
خیلی نگو گناهکارم ....
آقایان لطفا از امام یادبگیرید...
بی حجاب
[عناوین آرشیوشده]

مقام معظم رهبری

درباره ما ...
 
 
آرشیو مطالب
 
نویسندگان